دیروز که شیرینی به دست رفتم دانشکده پزشکی، حس میکردم دارم رو ابرا راه میرم. وقتی از اتاق دانشجوها مُهر پیدا کردم، تو آزمایشگاه سجاده پهن کردم و نماز شکر خوندم، انگار داشتم خواب میدیدم. وقتی از دکتر ع. با لحن شیطنتآمیزی پرسیدم "حالا از کی بیایم سر کلاس؟" جملهای رو تکرار کردم که قبل از این هزار بار تو ذهنم تکرار شده بود. بهش گفتم کمکم کردین به آرزوم برسم، خدا بهتون خیر و طول عمر با عزت بده. همه خوشحال شدن از اینکه دانشجوشون شدم. همه یعنی دکتر ع.، دکتر ن.، آقای ن. و حتی خانم ق. که خلقیات خاصی داره :)
قبلش رفتم دانشکده سابق و برای دکتر ب. شیرینی بردم. راستش نه برای اینکه دلم تنگ شده بود و میخواستم ببینمش، نه برای قدردانی یا هر چیز دیگهای. با شیرینی رفتم که تو برنامه دکتر ز. کمکم کنه. که از پس کاری که قولش رو به دکتر ز. دادم، سربلند بیرون بیام. گفت میاد و کمک میکنه. همون موقع لیلا اومد تو اتاقش. اونم قول کمک داد. دیگه چی بهتر از این؟ :)
از ذوقم هل هلکی به دکتر ز. پیام دادم. که مثلا گزارش کار داده باشم. یه پیام با یه غلط املایی تاسفآور :| و خب جواب نداد. مثل همیشه :)) هفته قبل بهش درخواست همکاری تو مجلهش رو دادم. گفت "قاعدتا من از خدامه". صد بار تا حالا voice حرفای اون روزش رو گوش دادم ^_^
امیدوارم از پس همهش بر بیام. خدایا دستم رو رها نکن.
درباره این سایت